خاطرات سربازی (قسمت دوم)

دسامبر 1, 2008

یه روز خوب تابستونی بود…من هنوز داخل رکن سوم گردان بودم و معمولا کارم اونجا نوشتن چند تا نامه در روز بود…اون روز رئیس رکن سوم از من خواست که یکسر تا بازرسی برم و چندتا کپی از یه فرم بگیرم…..من تا اون روز به بازرسی پادگانمون نرفته بودم و از اونجایی که می دونستم بازرسی هر یگان مسئول کلیه رویدادها در اون یگانه و می دیدم که همه از اسم بازرسی حساب می برن…یکم اضطراب داشتم…می ترسیدم به من هم گیر بدن!!!

وارد ساختمان بازرسی که شدم…یه سرباز چشمم رو گرفت….یه سرباز لاغر وسبزه با چشمانی مشکی و زیبا که لبخند با نمکی بر روی لباش بود و لباسش خیلی شق و رق وشیک روی تنش نشسته بود…با دیدن من جلو اومد و خیلی مودبانه از من پرسید که با بازرسی چیکار دارم و من که حالا از اضطرابم کاسته شده بود فرم رو نشون دادم و گفتم کپی می خوام…اون هم من رو به سمت محل دستگاه کپی راهنمایی کرد.

بعد از اتمام کارم تو بازرسی از اون سرباز خداحافظی کردم و به سمت رکن سوم برگشتم…در حالی که به اون سرباز فکر می کردم و به اینکه چقدر ازش خوشم اومده و اینکه با توجه به کاری که من تو پادگان دارم و گذرم ممکنه خیلی کم به بازرسی بخوره…امکان اینکه بتونم ببینمش خیلی کمه و چون بازرسی بخشی از پادگانه که به تمام مسائل حاشیه ای حتی سکس سرباز ها رسیدگی می کنه…زدن مخش رو هم غیر ممکن و یه ریسک می دیدم….واسه همین تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم….

چند روزی گذشت…تا اینکه یک روز که کارهام رو انجام داده دم درب رکن سه ایستاده بودم … دیدم اون سرباز با عصبانیت وارد ستاد گردان شد…من رو دید و سلام کرد و شروع کرد به فحش دادن به فرمانده گردان ما!!!…..ازش پرسیدم چی شده؟ گفت که می خواد بره به مرخصی ولی بهش کم مرخصی میدن و فرمانده گردان هم حاضر نیست مرخصیش رو بیشتر کنه….سعی کردم آرومش کنم …از ش پرسیدم اسمش چیه و بچه کجاست…گفت اسمش روزبه هست و بچه مشهده …احساس کردم از من بدش نمیاد چون بعد از صحبت با من کاملا آروم شده بود…بعد معلوم شد که من با اون نه تنها هم گردانی هستیم..بلکه هم گروهانی هم هستیم و اون مامور به بازرسی هست…

ما افسرهای وظیفه داخل پادگان آسایشگاه مخصوص به خودمون رو داشتیم و شبها اونجا می خوابیدیم…گروهان ما یک منشی داشت که همشهری خودم بود و من رو خیلی دوست داشت…اون همیشه به من اصرار می کرد که یه سر به آسایشگاهشون بزنم..اما من معمولا می پیچوندمش…تا اینکه یک شب با اصرار اون قبول کردم که برم و آسایشگاهشون رو ببینم…

آسایشگاه اونا جای خیلی جالبی بود…اولا اینکه جایی واقع شده بود که حتی فرمانده گردان از حضورش خبر نداشت!!! دوما کسانی که اونجا می موندن همه گروهبان و نهایتا سرجوخه بودن…سوما جو فوق العاده صمیمیی بر اونجا حاکم بود و کسانی که اونجا بودن امکانات رفاهیشون رو خودشون با پول خودشون و همکاری هم تهیه کرده بودن و از همه عجیبتر…روزبه هم اونجا بود و با یه گروهبان دیگه زیر پتو تو بغل هم صحبت می کردن و می خندیدن…روزبه با دیدن من سریع خودش رو جمع و جور کرد و من هم چیزی نگفتم و فقط خندیدم…

از اون موقع کار من هر شب سر زدن به آسایشگاهشون و صحبت با گروهبانها و گاهی ورق بازی با اونا بود…روزبه هم نگاههای عجیبی به من می کرد و من هم معمولا با یک نگاه یا یک لبخند جواب نگاهش رو می دادم…  من هر شب به آسایشگاه خودمون بر می گشتم و شب رو اونجا نمی موندم…تا اینکه یک شب که شب عید هم بود تا دیر وقت موندم و بچه ها داشتن ورق بازی می کردن…روزبه رفت رو تختش تا بخوابه و من هم رفتم رو تخت بغلیش دراز کشیدم…تو او آسایشگاه تختها همه یک طبقه و بهم چسبیده بودن…تختی که من روش دراز کشیده بودم به تخت روزبه چسبیده بود..چراغها خاموش بود….همینطور که مثلا خواب بودم سرم رو به سر روزبه چسبوندم …صورتش به سمت صورت من بود …صورتم رو نزدیکتر کردم….و بینیم رو چسبوندم به بینیش…حالا کاملا میتونستم نفسهاشو حس کنم …نفسهای گرمش رو…قلبم داشت از جا کنده می شد…باز هم شجاعت بیشتری به خرج دادم…لبهام رو گذاشتم رو لبهاش…احساس می کردم روزبه خوابه چون هیچ عکس العملی نشون نمی داد…ولی یه لحظه حس کردم که لبهاش رو تکون داد با حالتی که انگار بخواد لبهای من رو بگیره با لبهاش ….

بقیه بچه ها خوابیده بودن و نگهبان هم داخل آسایشگاه نبود…دستم رو روی شونش قرار دادم….و در یک لحظه اون لبهای من رو با لبهاش گرفت….و شروع کرد به خوردن لبهام….برای من کمی شکه کننده و بی مقدمه بود اما من هم شروع کردم به خوردن لبهاش زبونش رو با لبهام گرفتم و با زبونم کشیدم بهش و بعد زبونم رو داخل دهنش بردم و به زیر دندونهای سفید و نازش کشیدم…نمی دونم این لب گرفتنمون چقدر طول کشید فقط می دونم خیلی لذت بخش بود….بعد دستم رو آروم بردم سمت کیرش…و از رو شلوار گرفتمش تو دستم….زیاد بزرگ نبود در حدود 15-16 سانت و سرش کلفت بود…یکم از رو شلوار مالیدمش و همینطور که داشتم لباش رو می خوردم آروم دکمه های شلوار نظامیش رو باز کردم و کیرش رو در آ وردم….بعد آروم سرم رو بردم پایین زیر پتو و کیرش رو گذاشتم تو دهنم…اول سر کلفتش رو یکم میک زدم بعد کامل کردمش تو دهنم…چون زیاد بزرگ نبود کاملا می رفت تو دهنم…به ساک زدن ادامه دادم….ولی مشکل این بود که روزبه دیر و سخت ارضا می شد واسه همین تمام تلاشم رو کردم…از دستم هم کمک گرفتم….با کمک دست و دهنم بالاخره بعد از چندین دقیقه کیرش تسلیم شد و آبش اومد…آبش رو تا قطره آخر ریختم تو دهنم و بعد از اینکه نگاهی به چهرش کردم…قورت دادم….متعجبانه ازم پرسید آبش رو چیکار کردم…من هم گفتم که خوردمش….دوست داشت بدونه آبش چه مزه ای بوده و من براش تشریح کردم..البته خیلی آروم..جوری که بقیه بیدار نشن….

کاری که من اون شب انجام دادم سرشار از هیجان و خطر بود ولی خب… ارزشش رو داشت…بعد از اون روزبه به دید دیگه ای به من نگاه می کرد و من احساس می کردم یه جور هایی عاشقم شده…اگرچه ما دیگه با هم کاری نکردیم و چند وقت بعدش اون ترخیص شد و به مشهد برگشت اما یک خاطره به یاد ماندنی برای من به جا گذاشت ….

 

خاطرات سربازی (قسمت اول)

سپتامبر 26, 2008

 

با توجه به اینکه می دونم دوره سربازی  می تونه یکی از سکسی ترین و پر خاطره ترین دوران زندگی برای یک گی محسوب بشه…بنابراین تصمیم گرفتم که خاطرات خودم در این دوران رو در ابتدای بلاگم بیارم….قبل از هر چیزی باید بگم که بخاطر شرایط خاص و اتفاقات عجیبی که در این دوران برای من افتاد…من در یگانهای مختلفی خدمت کردم و این عامل باعث شد که با افراد بیشتری آشنا شده و رابطه برقرار کنم…این خاطره من مربوط میشه به رابطه من با دو تا از عناصر دژبانی…..

«پادگان ما در 5 کیلومتری از شهر قرار داشت…من و بقیه افسر وظیفه ها گاهی اوقات برای خرید خوراکی یا اقلام مورد نیاز به شهر میرفتیم و سعی می کردیم قبل از تاریک شدن هوا به آسایشگاهمون در داخل پادگان برگردیم….

اون شب یک شب سرد زمستونی بود…با یه تعداد از بچه ها داشتیم از شهر بر می گشتیم پادگان که یک دفعه باد و بارون شروع شد …بعد از پیاده شدن از تاکسی به سرعت از درب پادگان وارد شدیم…و برای اینکه دژبان ها وسایلمون رو بگردن وارد کیوسک دژبانی شدیم و اونجا بود که یک نفر توجه من رو به خودش جلب کرد…..یکی از دژبانها یه پسر مشهدی بود به اسم حمید…یه پسر لاغر و قد بلند…با صورتی استخونی و سبزه….با نگاهی شیطون ولبخندی دوست داشتنی….قیافه و اندامش منو مست خودش کرده بود…. از لحظه ای که من وارد کیوسک شدم و با من چشم تو چشم شد…احساس کردم کنترلی روی خنده خودم ندارم…همینطور اون…تو چشمام نگاه می کرد…خیره می شد و می خندید…. ازش پرسیدم متولد چه سالی هستی؟ گفت 1366و بعد از اینکه وسایلم رو بهش نشون دادم…یک بسته از بیسکوییت هایی  رو که خریده بودم از کیسه در آوردم و دادم بهش…تشکر کرد و به سرعت گذاشتش تو جیبش…بعد دستم رو بردم جلو تا بهش دست بدم..دستم رو گرفت و در حالی که لبخند مهربانانه ای رو لب داشت به من چشمک زد….رفتار غیر طبیعیه من و حمید اونقدر تابلو بود که دوستانی که باهام بودن و می دونستن که من گی هستم بعد از عبور از دژبانی بهم گفتن: مثل اینکه خیلی ازش خوشت اومده….گفتم آره…خیلی خوب بود…شما فکر نمی کنید که اونم رفتارش عجیب بود؟  به نظر می اومد خیلی از من خوشش اومده!!! دوستانم حرفمو تایید کردن و چون از فشار روحی وارده بر من مطلع بودن به شوخی گفتن : خب مخشو بزن…منم خندیدم و گفتم سر فرصت حتما این کار رو می کنم….

دو سه روز بعد داخل محوطه گردان بودم که یکی از افسر وظیفه ها که اون شب هم با ما بود منو صدا زد و بهم گفت که شب قبل با بچه ها از شهر بر می گشتن که دم درب دژبانی حمید اونها رو دیده و ازشون پرسیده که اون رفیقتون که اون شب باهاتون بود کجاست!!! دیگه تردیدی نداشتم که حس من نسبت به اون اشتباه نبوده…ولی باز هم نمی تونستم بگم که این حرفش رو صرفا واسه این زده که از من خوشش اومده یا اینکه حس سکسی نسبت بهم داره…واسه همین صلاح رو در این دیدم که واسه فهمیدن مزه دهنش منتظر یه فرصت مناسب بگردم….اما چند تا مشکل وجود داشت…اول اینکه اون دژبان بود و دژبانها واسه خودشون یگان مستقلی بودن…یعنی آسایشگاهشون دم درب ورودی پادگان بود و از اون جایی که پادگان ما خیلی بزرگ بود…فاصله آسایشگاه ما تا درب ورودی خیلی زیاد بود….دوم اینکه من معمولا حمید رو فقط جلوی درب ورودی یا وقتی که برای بیرون کردن سرباز ها  می اومد داخل بوفه پادگان می دیدم که در این مواقع هم تنها نبود و معمولا یکی دو تا دژبان دیگه هم باهاش بودن…بعضی وقتها که من رو داخل بوفه می دید فورا آمار خودش رو به من می داد ومثلا می گفت که فلان ساعت سر پست هست و دم درب دژبانی نگهبانه….اما هر سری از شانس بد من یا من سر موقع نمی رسیدم یا برنامه نگهبانیشون دستخوش تغییر می شد…تا اینکه یه روز من داشتم داخل محوطه گردان قدم می زدم…ساعت نماز بود و سربازها باید می رفتن داخل مسجد پادگان…واسه ما افسر ها شرکت در نماز مثل سرباز ها اجباری نبود…حمید رو دیدم که داره میاد سمت گردان ما…اون به سرباز ها گیر می داد و ازشون می خواست که متفرق نباشن و برن داخل مسجد…من رفتم جلو….بهش سلام کردم و دست دادم…با دیدن من نیشش تا بناگوش باز شد…به من گفت که شب قبل با چند تا از هم خدمتیهاش رفتن شهر و قلیون کشیدن…بعد از من پرسید که آیا منم قلیون می کشم؟ من گفتم که اهل هیچ نوع دودی نیستم…گفت آبکی چی؟ گفتم اون هم نه…گفت چه بچه مثبتی هستی….گفتم من هم خلاف مخصوص خودم رو دارم….گفت خلافت چیه دختربازیه؟؟ گفتم اون هم نه..گفت پس چیه؟؟؟ یکم من من کردم…می دونستم که خیلی کنجکاو شده …یکم زمینه رو فراهم کردم و بعد بهش گفتم خلاف من اینه که با پسرها سکس می کنم…

علیرغم اینکه خودم بر این باور نیستم که سکس با پسر یه خلافه اما واسه اینکه بحث رو بکشم وسط از این ترفند استفاده کردم!!!))))

یه نگاه به من انداخت و من براش توضیح دادم که من از اینکه اینجوری هستم اکراهی ندارم… به من گفت که شرایط من رو درک می کنه و ازم خواست که اگه ممکنه یه حال هم به اون بدم!!!

بهتر از این نمی شد!!! قبل از اینکه من ازش چیزی بخوام خودش رفت سراغ هدفم!!! به من گفت که محل و موقعیتش رو خودش جور می کنه و به من خبرش رو میده و قراار شد این موضوع بین خودمون بمونه….

روز بعد باز هم سر ساعت نماز که شد اومد جلوی گردان ما…باز رفتم پیشش…گفت که موضوع من رو با یکی دیگه از دژبانها که خیلی باهاش صمیمیه و اون هم مشهدیه در میون گذاشته و اون هم طلبه شده….از دستش عصبانی شدم و بهش گفتم : مگه قرار نبود کسی از این موضوع مطلع نشه؟؟

گفت که اون فقط نگهبانی می ده تا ما کارمون رو بکنیم…با وجود اینکه زیاد نمی تونستم بهش اعتماد کنم..قبول کردم و قرار شد ساعت 5عصر دم میدان موانع ببینمش..اون ساعت دیگه هوا تاریک شده بود و کسی سمت میدان موانع نمی رفت….

ساعت نزدیک 5 بود..بدون اینکه بقیه افسر ها متوجه بشن از آسایشگاه زدم بیرون…از شانس من بارون شروع شد….خوبیش این بود که بخاطر بارون دیگه سرباز ها داخل محوطه نمی اومدن و بدیش این بود که داشتم خیس می شدم و تو تاریکی منتظر حمید بودم….خوشبختانه اومد…لباسش شق و رق رو تنش و روکش پوتینهای سفید رنگش باعث شده بود که سکسی تر به نظر بیاد….با هم رفتیم سمت محل برگزاری کلاسهای آموزش….اونجا یه ساختمون بود که فقط واسه بازدید ها ازش استفاده می شد…مسقف بود و باعث می شد زیر بارون خیس نشیم…دوستش دم در اونجا ایستاده بود و اوضاع رو زیر نظر داشت…ما رفتیم داخل…یه پتو هم انداخته بودن اونجا….بعد حمید گفت که شروع کنیم….منم شروع کردم به لب گرفتن ازش….اون هم لبهامو با لباش گرفت و من با زبونم کشیدم روی دندونهاش….زبونش رو فرستاد داخل دهنم و من با لبام زبونش رو گرفتم و به آرومی مکیدم…خیلی هیجان انگیز بود…دستهامو گذاشتم رو سینه هاش و از اونجا به سمت پایین کشیدم بعد دکمه های لباسش رو باز کردم و شروع کردم به خوردن گردنش…و بعد سینه هاش….بعد دستم رو آوردم پایین و کیرش رو از رو شلوار گرفتم…اندازش متوسط بود حدود 16 سانتیمتر…بعد کمربندش رو باز کردم و در حالی که داشتم شکمش رو می خوردم دکمه های شلوارش رو یکی یکی باز کردم….دستم رو بردم داخل شرتش و کیرشو که حالا کاملا راست و سفت شده بود گرفتم و بیرون آوردم….بعد آروم گذاشتمش تو دهنم…می دونستم که الان باید خیلی حشری شده باشه….شروع به مکیدن و لیسیدن کیرش کردم…از من خواست که من رو بکنه اما قبول نکردم….گفت لاپایی چطور؟؟ گفتم باشه….شلوارم رو پایین کشیدم و روی پتو دراز کشیدم….شروع کرد به لاپایی گذاشتن…تو اون هوای سرد حس کردن گرمای کیرش لای پاهام واقعا لذت بخش بود…بعد دوباره کیرش رو گذاشت تو دهنم و من محکم براش ساک زدم…گفت آبم داره میاد…توجهی به حرفش نکردم و به کارم ادامه دادم….ابش اومد و ریخت تو دهنم…..بعد دهنم رو خالی کردم رو زمین….بعد منو بوسید….داشت خودش رو جمع و جور می کرد که دوستش اومد جلو و شروع کرد به باز کردن کمربندش….دوستش یکم توپر بود واسه همین من واسه سکس خوشم نمیومد ازش …اول از هر نوع حرکتی با هاش امتناع کردم..اما بعد که اصرار حمید رو دیدم..قبول کردم که لاپایی بذاره…..شلوارمو دادم پایین ودوستش  رو من دراز کشید و شرو کرد به لاپایی گذاشتن..از اون طرف حمید شروع کرد به لب گرفتن از من….دوستش کیر کوچیکی داشت و شکر خدا مثل خروس زود ارضا می شد….در حالی که حمید لب می داد بهم دستم رو بردم سمت کیرش…دوباره راست کرده بود…ازش خواستم که درش بیاره…اونم اینکار رو کرد و دوباره گذاشتمش تو دهنم و شرو به ساک زدن کردم…دوستش در همین حال ارضا شد و خودش رو کنار کشید….حمید هم دوباره آبش اومد و اینبار هم آبش تو دهنم ریخت….این دفعه آبش  گرمتر از دفعه پیش بود…پیدا بود که آبش تازه هست…بعد آبش رو ریختم بیرون از دهنم و بعد از اینکه شلوارهامون رو بالا کشیدیم از ساختمون اومدیم بیرون. حمید از من تشکر کرد و بعد لبهامو بوسید و از من خداحافظی کرد وبا دوستش رفتن سمت دژبانی و من هم به سمت آسایشگاهمون روانه شدم…..اون شب …درسته که من ارضا نشدم…اما لذت زیادی بردم و تجربه ای فراموش نشدنی داشتم…

Start

سپتامبر 16, 2008

*خب…این اولین مطلبیه که من تو این وبلاگم براتون می نویسم….هدفم از این پست معرفی خودم..هدفم….و آشنا نمودن شما خوانندگان عزیز با یکسری اصطلاحات هست که من در پستهای بعدیم ازشون استفاده خواهم کرد….

*اسم من 69 هست…متولد 1362..یه پسر لاغر و بلند قد….با چشمانی نافذ و نگاهی مسحور کننده…با لبانی وسوسه برانگیز…و یک استاد در عشوه گری….من یک هموسکشوال…یعنی یک همجنسگرا هستم….اصطلاحی که بین مردم در این زمینه باب شده»گی» هست… بد نیست قبل از هر چیزی با این اصطلاحات آشنا بشین:

*آدم ها از نظرگرایش جنسی به 3 دسته کلی تقسیم میشن….

1-هترسکشوال ها یا دگرجنسگرایان…که اصطلاحا به اونا «استریت»هم میگن…کسانی هستند که فقط به غیرهمجنسشون گرایش دارن…مثل پسرایی که فقط به دختر گرایش دارن و بر عکس.

2-بایسکشوال ها یا دوگانه جنسگرایان…کسانی هستند که هم به جنس مخالفشون و هم به همجنسشون گرایش دارن….که البته اونا هم با توجه به میزان گرایششون به همجنس یا غیر همجنس به 2 دسته قابل تقسیم بندی هستن…بایسکشوال متمایل به دختر و بایسکشوال متمایل به پسر…..

3-هموسکشوال ها یا همجنسگرایان…شامل گی ها(همجنسگرایان مذکر) و لزبین ها (همجنسگرایان مونث) و ترنسکشوال ها (تغییر جنسیتی ها یا اون کسانی که بعضی ها اشتباها بهشون دوجنسه میگن!!) هستند

*تفاوت گی ها و لزبین ها با ترنسکشوال ها:

بعضی از مردم فکر می کنن گی ها یا لزبین ها دوجنسه هستن…مخصوصا در مورد گی ها..گاهی از لفظ «اواخواهر»استفاده می کنن…در حالی که گی ها و لزبین های واقعی از نظر جسمی هیچ تفاوتی با مردم عادی ندارن و تنها گرایش جنسیشون متفاوت از دیگرانه…هیچ گی یا لزبینی از جنسیت خودش و اینکه پسر یا دختر هست ناراضی نیست…خب ممکنه این سوال پیش بیاد که «پس چرا بعضی از گی ها آرایش می کنن و بعضی لزبین ها مثل پسرها رفتار میکنن؟؟» علتش اینه که اونا با اینکارشون در صدد جلب توجه همجنسشون هستن….اما ترنسکشوال ها علاوه بر گرایش به همجنس…ممکنه دچار اختلال هورمون هم باشن و از لحاظ روحی نیز نوعی تضاد و تناقض بین روحشون و جسمشون وجود داره..به نحوی که از جنسیت خودشون ناراضی هستن و راه حلی که معمولا به اونا پیشنهاد میشه تغییر جنسیت هست….

*گی ها از نظر پوزیشن سکسی و احساسی به 3 دسته تقسیم میشن:

1-تاپ: گی هایی هستن که از لحاظ روحی قوی ترن و معمولا نیاز دارن که تکیه گاه دیگران باشن…این افراد در هنگام سکس نقش فاعل رو بازی می کنن…

2-بات: گی هایی هستن که دارای روحیات لطیفتری هستن و به واسطه این روحیات….نیاز به کسی دارن که واسشون تکیه گاه باشه…این افراد در هنگام سکس دوست دارن که مفعول باشن…

3-ورستایل: گی هایی هستن که از نظر عاطفی  حد فاصل بین تاپ ها و بات ها قرار دارن….این افراد در هنگام سکس هم از فاعل بودن لذت می برن و هم از مفعول بودن و با توجه به نوع عواطفشون ممکنه به بات بودن و یا تاپ بودن گرایش بیشتری داشته باشن…

*برخی اصطلاحات سکسی گی ها و تعاریفشون:

سکس هارد یا انال سکس یا سکس مقعدی: اصطلاحا به نوعی از سکس گفته میشه که در اون کسی آلت تناسلیشو در مقعد دیگری قرار بده و با اینکار ارضا بشه….

سکس سافت یا ارال سکس یا سکس دهنی : در این نوع سکس طرفین چیزی به داخل هم فرو نمی کنن و می تونه از لب گرفتن شروع بشه تا ارضای طرفین با استفاده از لب و دهان….یعنی هر یک از طرفین آلت تناسلیش رو تو دهن طرف مقابل قرار بده و برای هم ساک بزنن تا همدیگر رو ارضا کنن…..

اسلیو و مستر یا برده و ارباب:در این نوع از سکس ها یک نفر که اسلیو یا برده هست دوست داره که کتک بخوره و مورد فحش قرار بگیره و اینجوری از نظر روحی ارضا بشه  در طرف مقابل مستر یا ارباب کسی هست که دوست داره موقع سکس طرفش رو کتک بزنه و بهش فحش بده و با این کار لذت کاملی از سکسش ببره….

فتیش: به یکجور علاقه ی وافر و غیر طبیعی گفته میشه به نحوی که وقتی فردی به چیزی یا عاملی فتیش داشته باشه…اون چیز یا عامل باعث میشه که اون فرد بیش از حد نرمال تحریک بشه……مثلا فوت فتیش ها افرادی هستن که عاشق پای دیگران هستن و حتی دوست دارن که پای طرفشون رو بلیسن!!!

*هدف من از این بلاگ اینه که خاطرات سکسی خودم رو برای بقیه تعریف کنم…لحظاتی پر از هیجان و جاذبه…برای من….

در ضمن…..اسامی بکار رفته در این بلاگ همگی مستعار نیستن بلکه گاهی اسامی واقعی اون افراد هستن…..