یه روز خوب تابستونی بود…من هنوز داخل رکن سوم گردان بودم و معمولا کارم اونجا نوشتن چند تا نامه در روز بود…اون روز رئیس رکن سوم از من خواست که یکسر تا بازرسی برم و چندتا کپی از یه فرم بگیرم…..من تا اون روز به بازرسی پادگانمون نرفته بودم و از اونجایی که می دونستم بازرسی هر یگان مسئول کلیه رویدادها در اون یگانه و می دیدم که همه از اسم بازرسی حساب می برن…یکم اضطراب داشتم…می ترسیدم به من هم گیر بدن!!!
وارد ساختمان بازرسی که شدم…یه سرباز چشمم رو گرفت….یه سرباز لاغر وسبزه با چشمانی مشکی و زیبا که لبخند با نمکی بر روی لباش بود و لباسش خیلی شق و رق وشیک روی تنش نشسته بود…با دیدن من جلو اومد و خیلی مودبانه از من پرسید که با بازرسی چیکار دارم و من که حالا از اضطرابم کاسته شده بود فرم رو نشون دادم و گفتم کپی می خوام…اون هم من رو به سمت محل دستگاه کپی راهنمایی کرد.
بعد از اتمام کارم تو بازرسی از اون سرباز خداحافظی کردم و به سمت رکن سوم برگشتم…در حالی که به اون سرباز فکر می کردم و به اینکه چقدر ازش خوشم اومده و اینکه با توجه به کاری که من تو پادگان دارم و گذرم ممکنه خیلی کم به بازرسی بخوره…امکان اینکه بتونم ببینمش خیلی کمه و چون بازرسی بخشی از پادگانه که به تمام مسائل حاشیه ای حتی سکس سرباز ها رسیدگی می کنه…زدن مخش رو هم غیر ممکن و یه ریسک می دیدم….واسه همین تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم….
چند روزی گذشت…تا اینکه یک روز که کارهام رو انجام داده دم درب رکن سه ایستاده بودم … دیدم اون سرباز با عصبانیت وارد ستاد گردان شد…من رو دید و سلام کرد و شروع کرد به فحش دادن به فرمانده گردان ما!!!…..ازش پرسیدم چی شده؟ گفت که می خواد بره به مرخصی ولی بهش کم مرخصی میدن و فرمانده گردان هم حاضر نیست مرخصیش رو بیشتر کنه….سعی کردم آرومش کنم …از ش پرسیدم اسمش چیه و بچه کجاست…گفت اسمش روزبه هست و بچه مشهده …احساس کردم از من بدش نمیاد چون بعد از صحبت با من کاملا آروم شده بود…بعد معلوم شد که من با اون نه تنها هم گردانی هستیم..بلکه هم گروهانی هم هستیم و اون مامور به بازرسی هست…
ما افسرهای وظیفه داخل پادگان آسایشگاه مخصوص به خودمون رو داشتیم و شبها اونجا می خوابیدیم…گروهان ما یک منشی داشت که همشهری خودم بود و من رو خیلی دوست داشت…اون همیشه به من اصرار می کرد که یه سر به آسایشگاهشون بزنم..اما من معمولا می پیچوندمش…تا اینکه یک شب با اصرار اون قبول کردم که برم و آسایشگاهشون رو ببینم…
آسایشگاه اونا جای خیلی جالبی بود…اولا اینکه جایی واقع شده بود که حتی فرمانده گردان از حضورش خبر نداشت!!! دوما کسانی که اونجا می موندن همه گروهبان و نهایتا سرجوخه بودن…سوما جو فوق العاده صمیمیی بر اونجا حاکم بود و کسانی که اونجا بودن امکانات رفاهیشون رو خودشون با پول خودشون و همکاری هم تهیه کرده بودن و از همه عجیبتر…روزبه هم اونجا بود و با یه گروهبان دیگه زیر پتو تو بغل هم صحبت می کردن و می خندیدن…روزبه با دیدن من سریع خودش رو جمع و جور کرد و من هم چیزی نگفتم و فقط خندیدم…
از اون موقع کار من هر شب سر زدن به آسایشگاهشون و صحبت با گروهبانها و گاهی ورق بازی با اونا بود…روزبه هم نگاههای عجیبی به من می کرد و من هم معمولا با یک نگاه یا یک لبخند جواب نگاهش رو می دادم… من هر شب به آسایشگاه خودمون بر می گشتم و شب رو اونجا نمی موندم…تا اینکه یک شب که شب عید هم بود تا دیر وقت موندم و بچه ها داشتن ورق بازی می کردن…روزبه رفت رو تختش تا بخوابه و من هم رفتم رو تخت بغلیش دراز کشیدم…تو او آسایشگاه تختها همه یک طبقه و بهم چسبیده بودن…تختی که من روش دراز کشیده بودم به تخت روزبه چسبیده بود..چراغها خاموش بود….همینطور که مثلا خواب بودم سرم رو به سر روزبه چسبوندم …صورتش به سمت صورت من بود …صورتم رو نزدیکتر کردم….و بینیم رو چسبوندم به بینیش…حالا کاملا میتونستم نفسهاشو حس کنم …نفسهای گرمش رو…قلبم داشت از جا کنده می شد…باز هم شجاعت بیشتری به خرج دادم…لبهام رو گذاشتم رو لبهاش…احساس می کردم روزبه خوابه چون هیچ عکس العملی نشون نمی داد…ولی یه لحظه حس کردم که لبهاش رو تکون داد با حالتی که انگار بخواد لبهای من رو بگیره با لبهاش ….
بقیه بچه ها خوابیده بودن و نگهبان هم داخل آسایشگاه نبود…دستم رو روی شونش قرار دادم….و در یک لحظه اون لبهای من رو با لبهاش گرفت….و شروع کرد به خوردن لبهام….برای من کمی شکه کننده و بی مقدمه بود اما من هم شروع کردم به خوردن لبهاش زبونش رو با لبهام گرفتم و با زبونم کشیدم بهش و بعد زبونم رو داخل دهنش بردم و به زیر دندونهای سفید و نازش کشیدم…نمی دونم این لب گرفتنمون چقدر طول کشید فقط می دونم خیلی لذت بخش بود….بعد دستم رو آروم بردم سمت کیرش…و از رو شلوار گرفتمش تو دستم….زیاد بزرگ نبود در حدود 15-16 سانت و سرش کلفت بود…یکم از رو شلوار مالیدمش و همینطور که داشتم لباش رو می خوردم آروم دکمه های شلوار نظامیش رو باز کردم و کیرش رو در آ وردم….بعد آروم سرم رو بردم پایین زیر پتو و کیرش رو گذاشتم تو دهنم…اول سر کلفتش رو یکم میک زدم بعد کامل کردمش تو دهنم…چون زیاد بزرگ نبود کاملا می رفت تو دهنم…به ساک زدن ادامه دادم….ولی مشکل این بود که روزبه دیر و سخت ارضا می شد واسه همین تمام تلاشم رو کردم…از دستم هم کمک گرفتم….با کمک دست و دهنم بالاخره بعد از چندین دقیقه کیرش تسلیم شد و آبش اومد…آبش رو تا قطره آخر ریختم تو دهنم و بعد از اینکه نگاهی به چهرش کردم…قورت دادم….متعجبانه ازم پرسید آبش رو چیکار کردم…من هم گفتم که خوردمش….دوست داشت بدونه آبش چه مزه ای بوده و من براش تشریح کردم..البته خیلی آروم..جوری که بقیه بیدار نشن….
کاری که من اون شب انجام دادم سرشار از هیجان و خطر بود ولی خب… ارزشش رو داشت…بعد از اون روزبه به دید دیگه ای به من نگاه می کرد و من احساس می کردم یه جور هایی عاشقم شده…اگرچه ما دیگه با هم کاری نکردیم و چند وقت بعدش اون ترخیص شد و به مشهد برگشت اما یک خاطره به یاد ماندنی برای من به جا گذاشت ….